آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منم


آنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منم

آنکه او را هرچه حاصل شد بیغما دادعشق


نیستش اکنون بجز بیحاصلی حاصل منم

آنکه نقش اوست در مرآت کونین آن توئی


آنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منم

آنکه در راه هوای نفس چالاکست و چست


در سلول راه حق افسرده و کاهل منم

آنکه او در راه حق ننهاده گامی یکنفس


کرد عمر خویشتن را صرف در باطل منم

آنکه او را جا بود در آسمانها با ملک


سر نگون افتاد اکنون در چه بابل منم

آنکه مقصود دلفیض است در عالم توئی


آنکه بسته در خیال تست جان و دل منم